داستان کوتاه در مورد یک وبلاگ نویس
بــــــــــــــــــــــاران دلــتـــنـــگــــــــــــــی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم از مطالب نهایت استفاده رو بکنید (هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت/ چند روزی هست حالم دیدنیست ، حال من از این و آن پرسیدنیست / گاه بر روی زمین زل می زنم / گاه بر حافظ تفاءل می زنم ، حافظ فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت / ما ز یاران چشم یاری داشتیم/ خود غلط بود آنچه می پنداشتیم .)

پيوندها
♥بـــاران♥
♥|عاشق کشون|♥
انتظار
نرم افزار های پرتابل
×عشق من×
hip-hop
دختـــــــــــرجنـــــــوبی
عشق عشق وعشق لعنت بر عشق دروغ
باران عشق
من با این...این بی من
حرف های یک پسر دبیرستانی
غریبانه
selena and justin
سایه سار
سکوتی به رنگ چشمای تو
کلبه من
دخمل کوچولو
عاشقانه های نفس
سایت ویژه مسلمانان
ورود تو یکی ممنوع
عشق پاک
ترنم باران
عاشقانه ..؟!؟
اقیانوس غم
قلعه ی ذهن من
یــــه فنجـــــــون قهـــــــوه دور هــــــم
سلنا گومز
کلبه سرگرمی
گلبرگ شیشه ای
اگه تنهایی بیا2
khaT khaTi
توت سفید
مکتب عشق
I Love You
دلنوشته های یه دختر عاشق
قلب شکسته
دلنوشته های عاشقانه ی من
وبلاگی برای خنده و شادی
سودوکو=دریافت شارژ
عشقانه ها
احساس رویایی
عشق-محبت-دوستی
کوتاه اما زیبا
پرواز به سوی خدا
baran
رمان های دختر شرقی
کلبه دلتنگی
ساحل دلتنگی ام
باران پاییزی
××جدید ترین های روز دنیا××نرم افزار×آموزش
دلتنگی ها
عشق فقط یک کلام....خدا
کشتی کج
~_~◕ ‿-。☀☂☁شب های تنهایی~_~◕ ‿-。☀☂☁
تنهای تنها
دختر آریایی
شکست عشقی
p@risa77
با اینکه میدانست بدون او تنهاترینم اما رفت...
دل نوشته های یک عاشق تنها مانده از............
شکنجه گر
تنهایی
پسرک تنها
رفیق نیمه راه...
ستاره
مهدی جان کجایی؟؟؟
از کلیپ و بازی تا طنز و سرگرمی
بــــــا تـــــــــو بـــــودن
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان باران دلتنگی و آدرس mostafaheartsick73.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 447
بازدید کل : 32100
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1


ابتدا نيت كنيد

سپس براي شادي روح حضرت حافظ يك صلوات بفرستيد

.::.حالا كليد فال را فشار دهيد.::.

براي گرفتن فال خود اينجا را كليك كنيد
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ

فال عشق



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب


استخاره آنلاین با قرآن کریم

جاوا اسكریپت

نويسندگان
MOSTAFA
hossein-haparut

آرشيو وبلاگ
شهريور 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : MOSTAFA

وقت از وسط خيابان انقلاب گذشت ، چند بار نزديک بود اتومبيل ها بهش برخورد کنند ، به يک خيابان خلوت رسيد و به ديوار سيماني کثيفش تکيه داد ، حالش خيلي بد بود ، دنيا دور سرش ميچرخيد ، مجبور شد بنشينه روي زمين ، تازه نشسته بود که بغضش ترکيد و شروع به گريه کردن کرده بود ، هرچه کرد ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد، در همين هنگام تلفنش زنگ زد )

اين محمد رضا هم دست بردار نيست ، ميخواي بري برو ديگه کسي کاري باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون ميدونه حال من الان چطوريه ، بله محمد جان ، چيکار داري ؟ (( ميخوام ببينمت کجايي )) نميدونم ، ( سعي داشت گريه و ناراحتي رو پنهان کنه ) (( بگو کجايي )) ميام سر همون چهار راه انقلاب که توي ايستگاه نشسته بوديم ، قدم برداشتن برام خيلي سخته ، حالا چطوري برم ، ميرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولي انگار از دست دادن همه چيز و همه کس الان ديگه برام فرقي نميکنه ، سر چهارراه ديدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد اين طرف خيابان ، (( بريم خونه )) با خنده گفتم من خودم ميرم بابا چيزيم نيست که ، دلم نميخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسي شديم ، از اين تاکسي هاي ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نميدونم چرا دلم نميخواست دوست شبنم رو ديگه ببينم ، چون واقعا ديگه توان حرف زدن نداشتم ، ميدونستم اگر ببينمش دوباره بايد حرف بزنم ، احتمالا با اين ضربان قلب و افتادن فشار بيهوش ميشدم و شايد هم ميمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقيقه اي منتظر شديم ، توي چهار راه بعد دوباره ديدمش ، شبنم منتظر تاکسي بود که سوار بشه ، تاکسي که ما در اون بوديم جا نداشت، اشک توي چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اينطوري نبينه وگرنه امروز ديگه تنهام نميذاره و اين موضوع به بعد موکول ميشه ، خدارو شکر مثل اينکه نديد ، ( بعد از چند دقيقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه ميخواي من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردي جواب داد و هيچکدوم ديگه حرفي نزدند تا ميدان فردوسي ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اينجا پياده بشيم من توي اين موبايل فروشي کار دارم )) تا خواستم جواب بدم ديدم شبنم از همون مغازه بيرون اومد ، دلم ميخواست محمدرضا رو بزنم ، خيلي خودم رو کنترل کردم و هيچي نگفتم ، هم  خوشحال بودم که يک بار ديگه ديدمش ، هم ناراحت از اينکه دوست من درک نميکنه که بايد فعلا ما دو نفر از هم جدا بشيم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه ميتونستم کمي ديگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبي نداره ، ديدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روي گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ ميزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زياد اينجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توي اين شلوغي ، ( از ميدان که گذشتيم در طرف ديگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسي پياده بشيم ، هرچي بهش اصرار کردم قبول نکرد و پياده شد ، منم سر جاي خودم نشستم ، توي اون لحظه که داشت کرايه من و خودش رو حساب ميکرد فکر هاي بدي از ذهنم درباره محمد گذشت ، همينطور که نگاهش ميکردم گفتم ) چقدر اين دوستم احمقانه داره فکر ميکنه ، فکر ميکنه کارش درسته و ميخواد به من لطف کنه ولي حاليش نيست که اين جدايي خيلي براي زندگي دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشويي ماشين رو با تمام وجود بست و ماشين تکان عجيبي خورد ، همه مسافر هاي ماشين برگشتند و با نگاهي توهين آميز محمدرضا رو تعقيب کردند ، تاکسي حرکت کرد ، تصميم گرفتم ديگه موبايلم رو هم خاموش کنم ، دلم نميخواست ديگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ريخت ، داشتم تلفنم رو خاموش ميکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نميتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو ميشناسه ، اگر حتي يک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نميگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسي که پياده شدم بين فکر هاي پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاري داشته ، نکنه دوستش نيومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به اين اميد که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعي ميکنم مانع ناراحتيم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نميخواست ديگه جواب بدم ، ولي زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بوديم درست نبود جواب ندم ، گوشي رو برداشتم ، باز هم ميخواست بدون من کجام ، ديگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اينکه گوشي رو قطع کنم از روي گوشم برداشتم و توي جيبم گذاشتم ، چند دقيقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهميدم از امروز احتمالا ديگه دوستي بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توي اون شرايط اصلا برام مهم نبود حتي دوستي که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتي چيزي با ارزش رو هرچند براي يک ماه از دست ميده ديگه براش فرقي نميکنه خونه و زندگي و همه چيزش هم از دست بره ، گويي در يک برهه زماني عادت ميکنه به از دست دادن و بدبختي، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، ميدونم ديگه بهم زنگ نميزنه ، منم با غروري که دارم ديگه هيچوقت اين کار رو نميکنم ، پياده از ميدان امام حسين تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهميدم چطوري گذشت ، ولي چشمانم همش به دنبال اون ميگشت ، که شايد بار ديگه ببينمش ، توي اتوبوس و تاکسي و خيابان و شلوغي ، هرکجا که جنبنده اي تکان ميخورد نگاه ميکردم ، با چشماني قرمز و افکاري پريشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسيدم تصميم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توي اون پارک ساعت هاي زيادي گذرانده بوديم ، ولي نه ، اونجا نميتونم پيداش کنم ، چون اونجا پر از پسر هاي بيکار بود ، اونجا نميره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصميم گرفتم پياده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعي کردم خودم رو با کامپيوتر سرگرم کنم ، ولي حتي درون مانيتور هم چهره اش را ميديدم ، از هر جاي اين خانه خاطره دارم ، روي مبل و صندلي دنبالش ميگردم ، ولي نيست ، هوا تقريبا تاريک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بي ميلي خوردم و به همه شب بخير گفتم ، همين موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اينکه روي تختم دراز کشيدم شروع به اشک ريختن کردم ... _ خدايا چيکار کنم ، من توان اين دوري رو ندارم ، فقط تو ميدوني دليل اين کار من رو ، الان داره چيکار ميکنه ، من روم نميشه بهش مسيج بزنم ، چون خودم اينکار رو کردم ، خدايا حالم اصلا خوب نيست دارم دق ميکنم ، اميدوارم اون يک مسيج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش ميرم و ميميرم براش ، بدونه که براي من خيلي سخته و دارم از غصه ميميرم ، بدونه که دلم نميخواد اينجوري باشيم ولي مجبورم ، ( نميدونست چطور بايد جلوي اشک ريختنشو بگيره ، هر چند دقيقه يک بار به موبايلش نگاه ميکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو ميبرد و هق هق گريه ميکرد ، نميخواست صداي گريه کردنش رو کسي بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتي اشک ريخت و وقتي مطمئن شد همه خوابيدن از تخت بيرون اومد و جلوي پنجره اي که رو به خيابان بود ايستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اينچونين سخن ميگفت ) خدايا کار من درست بود مگه نه ؟  خدايا ميدوني که من دوستش دارم و جز اون هيچکس توي زندگيم نيست ، خدايا کمکش کن ، من کمک نميخوام ، هر اتقاقي برام بيفته مهم نيست ، دلم ميخواد خوشبخت بشه ، خدايا کاري کن که درسش و خوب بخونه ، عروسي کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه هاي خوب ، خدايا کاري کن که توي زندگيش چيزي کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگيري ولي اون بتونه اين دوري رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو ميکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شايد راحت تر دوريمو قبول کنه ، ولي نه ، اينطوري نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو ميکشه ، نميخوام اينطوري بشه ، من خوشبختيشو ميخوام ، خدايا کمکش کن ، يه زندگي خوب بهش بده ( ساعت تقريبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خيلي از آدم ها در اوج ناراحتي آهنگ گوش ميدن ، بعضي از آدم ها ميخوابن ، بعضي به آسمان نگاه ميکنند ، بعضي کتاب ميخوانند ، بعضي ميوه ميخورند ، ولي امير علي قصه ما در اوج ناراحتي دوست داشت بنويسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کيبورد و کامپيوتر ، ولي اميرعلي در اون ساعت شب نميتونست صداي شيرين کيبورد رو در بياره ، چون باعث بيدار شدن خانواده ميشد ، پس کمي با گوشي همراه نوشت ، اولش خواست براي شبنم مسيج بفرسته ، ولي وقتي صفحه مسيج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاري شد ، پس صفحه مسيج رو بست و صفحه نت يا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )

خوب بهتره از اول بنويسم ، راستي اولش چطوري شروع شد ، چطوري شروع کنم ، نوشتنم بد نيست وقتي شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جايي که بايد ، قرار ميگيرند ،

اولش همه چيز از يک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نويس شده بودم ، يک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمي به طور کاملا اتفاقي از موتور جستجوي گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته هاي من اکثرش مال من نبودن و از جاهاي مختلف کپي کرده بودم ، کنجکاوي دختر خانم باعث شد که آي دي من رو در ياهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از يک سال کاملا برام عادي بود ، چون بيش از چهارصد نفر اين کار رو کرده بودند و با بيشتر اون نفرات حداقل يک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پيغام گذاشته بود باهم حرف زديم ، از همون جمله هاي اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مينشست ، پس اولش همه چيز با يک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار ديگه باهم چت کرديم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار ميگذاشتيم که سر ساعتي هردو ياهومسنجر رو باز کنيم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار ميگذاشتيم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولي يک روز دير کرد، وقتي اومد سلام کرد ، با ناراحتي جوابش رو دادم و خيلي زود دليلش رو فهميد و معذرت خواهي کرد ، براي اينکه ديگه اين موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه براي گفت گو ، بلکه چون بتونم بيشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولي بهم نداد ، توي دلم کلي بهش ناسزا گفتم ، دختره بيشعور اصلا نميفهمه کوچيکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده ميگه نميدم ، اصلا ديگه هيچوقت ازش شماره نميخوام ، ولي بعد از چند وقت بدون اينکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اينبار براي گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنيم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا يک معلم خصوصي داشتم ، قرار بود ساعت يک و نيم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت يازده زنگ زد ، خودش و معرفي کرد ، چه صداي دلنشيني داشت ، وقتي فهميد کلاس خصوصي دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زياد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت يک و نيم باهاش تماس گرفتم ، روز هاي اول نه علاقه اي بود و نه دوست داشتن زياد ، فقط نياز به جنس مکمل باعث ميشد که باهم حرف بزنيم و جز حرف زدن و شنيدن صداش چيزي نميخواستم ، مدت زيادي به همين شکل گذشت و قرار گذاشتيم همو ببينيم ( اون شب تا همينجا تونست بنويسه و مجددا اشک ريخت و گريه امانش نداد ، همينطور درحال اشک ريختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بيدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخير گفتن به شبنم برداشت و شروع به تايپ کرد ، وقتي اومد مسيج رو بفرسته متوجه تغيير اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جديد جايگزين قبل شد ، پس مسيج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روي صندلي کامپيوتر نشست و تصميم گرفت همه چيز رو دوباره بنويسه ، نوشتن بهش آرامش ميداد ، احساس ميکرد سرنوشت خودش مثل يک کتاب و يا داستان نوشته ميشه ، فکر ميکرد اگر هميشه عقب تر رو بنويسه فقط خاطره است ولي اگر آينده رو بنويسه حتما اتفاق مي افته ، بعد از يک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهايي اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هيچ نيازي رو در اطرافش حس نميکرد ، نياز به کار کردن ، نياز به درس خوندن ، شبنم براي اون اونقدر بزرگ بود که اميرعلي هيچ چيزي ديگه از دنيا نميخواست ، شايد همين موضوع باعث شد که اين دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولين کلمه ها و جمله ها را تايپ ميکرد که تصميم گرفت قصه واقعي خودش رو با اسم هاي شخصيت هاي عروسکي مثل شبنم و اميرعلي که براي هردو آنها آشنا بود بنويسد ، تصميم گرفت داستان خود را در جاهايي بنويسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز اميرعلي پي ببرد ، ولي اميرعلي هيچوقت ، يا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر ارديبهشت ماه منتظر مسيجي از طرف اون باشه )

مکاني که براي ديدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزديکي مترو طالقاني بود، پارک خلوت و دلنشيني است ، ولي شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقاني نزديک مترو ميرداماد بوده ، خودم رو به بدترين شکل ظاهري در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقاني منتظر بود که همديگه يکديگر رو ببينيم ، وقتي تلفني متوجه اين موضوع شديم خيلي خنديديم ، من با مترو  بعد از پانزده دقيقه به پارک مورد نظر رسيدم ، وقتي براي اولين بار ديدمش زياد ازش خوشم نيومد ، ولي دنبال خوش اومدن و اين چيزا نبودم ، فقط ميخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ايران کشورهاي مختلف شد ، صحبت از زندگي و چيزهاي ديگه ، ماه رمضان بود ، تقريبا نزديک اذان هم شده بوديم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظي کرديم و من به خانه اومدم ،

بار ها و بارها همديگر رو ديديم و هربار بيشتر از باهم بودن لذت ميبردم و از شنيدن حرفها و جمله هاش احساس رضايت ميکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماري ميکردم که ببينمش ، يک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگي پيدا کرده بوديم ، توي جمله ها و حرف هامون بوي ازدواج و باهم بودن پيچيده بود ، ناخواسته داشتم به اين موضوع نزديک ميشدم ، هرشب وقتي خوب فکر ميکردم ميديدم فعلا با وجود شبنم من نياز به هيچ چيزي ندارم و اگر همينطور بگذره هيچوقت نميتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با اين نه با کسي ديگه ، بايد از هم جدا بشيم ، وگرنه هم زندگي من خراب ميشه و هم زندگي اين دختر معصوم ، هر روز تصميم داشتم بهش بگم ، تا اينکه روزي به بهش گفتم که هيچوقت به هم نميرسيم ، ولي وقتي گريه هاش رو ميديدم دنيا رو سرم خراب ميشد ، اصلا نميتونستم ببينم باعث رنجشش شدم ، چندين بار اين موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اينکه روز آخر فرا رسيد ، سعي کردم اون روز براش همه کار کنم ، يک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه اي که توي دلم بود سعي کردم هيچي نفهمه ، بعد از اينکه به ساعت خداحافظي نزديک ميشديم ازش خواستم براي هميشه ازم جدا بشه ، کاملا جدي بودم ، وقتي احساس ميکردم چشمانم درحال خيس شدنه لبخندي مرموز روي لبهايم مينشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچي خواست ازم بپرسه دليل کارم چيه بهانه آوردم ، نميتونستم بهش بگم تو زيادي خوبي ، من با وجود تو به هيچ جا نميرسم ، من با وجود تو به هيچ کس و هيچ چيز نيازي ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم ميرسيد و در کتاب هاي مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتي دو نفر نميتوانند با هم زندگي کنند بايد از هم جدا بشن ، من هيچي ندارم و در آينده نميتونم زندگي مشترکي رو اداره کنم ، هرچه ميگفت خوب کار ميکني قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو براي همسر انتخاب نميکنم ، يا اصلا کلا ازدواج نميکنم ، مثال هاي گوناگوني زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتي دو تا آدمس جويده شده رو بهم بچسبانيم بعد از چند دقيقه به سختي جدا ميشه ولي اگر دير بجنبيم خشک ميشه و هيچوقت جدا نميشه ، بايد تا دير نشده از هم جدا بشيم و به اين جدايي عادت کنيم ، توي دلم خدا خدا ميکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دير نشده با هم خوب مخلوط بشن يک رنگ ميشن و ديگه براي هميشه جدا نشدني هستند ، هر چند دقيقه يک بار قلبم درد ميگرفت و از شدت درد دستم رو روي اون ميفشردم ، ميدونستم بعد از اين درد سر درد و سرگيجه شايد هم بيهوشي و خوابالودگي همراهش هست ، سعي داشتم محکم باشم که اينبار بتونم اين رابطه شيرين رو براي مدتي از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر براي زندگي مشترک ساخته نشده بوديم ، ميدونستم نميتونيم زياد باهم بمونيم و از هم خسته ميشيم ، بارها بهم ثابت شد که وقتي زياد همديگر رو ميبينيم خواسته هامون زياد ميشه و وقتي به خواسته هامون نميرسيديم با دلخوري از هم دور ميشديم تا وقتي که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون براي هم تنگ بشه، دليل هاي زيادي داشتم که هيچوقت حاضر به گفتن و حتي نوشتنش نيستم، ولي مطمئن بودم فقط ميتونيم دوستان خوبي بمونيم ، شايد هم اشتباه باشه ولي حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نميکرد که از هم جدا بشيم ، من خودم هم نميخواستم و ميدونستم بعد از جدايي چه بلايي سرم مياد ولي رابطه ما دو نفر خيلي صميمي شده بود ، طوري که اگر يک روز از هم بيخبر ميمونديم چنان به هم ميپيچيديم که گويي گم کرده اي بزرگ داريم و به دنبالش ميگرديم ، به هر حال سعي کردم با بي محبتي و بي مهري باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشيم ، هدف من جدايي دائمي بود ، فرداي اون روز باهم حرف زديم ، قرار شد يک بار ديگه همديگه رو ببينيم ، من که نميتونستم گريه هاي شبنم رو ببينم قبول نکردم ، ميدونستم اگر ببينمش نظرم رو عوض ميکنه ، خيلي اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توي اين ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون ديگه گريه و حتي صحبت از جدايي نباشه ، قرارمون ساعت دو و نيم بعد از ظهر در ميدان فردوسي کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت يک و نيم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توي مدرسه حالش بد شده بود و به بيمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، بايد براش ماهيچه گوسفند و ليموشيرين و پرتغال تهيه ميکردم ، به همين خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نيم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقيقه تاخير رسيده بود ، خلاصه نزديک ساعت سه در صندلي هاي مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از هميشه خوشگل تر بنظر ميرسيد ، قرار بود اون روز هيچ حرفي از جدايي و اين چيزا نباشه و فقط يک روز معمولي مثل بقيه روزهاي قبل داشته باشيم ، به سمت کريم خان و وليعصر حرکت کرديم و توي يکي از خيابان ها که به انقلاب ختم ميشد سر صحبت باز شد ، خسته بوديم و در ايستگاه اتوبوسي که بيشتر اتوبوس هاي خيابان معلم از آنجا مگذشت نشستيم ، محمدرضا خيلي دوست داشت اين جدايي صورت نگيره و همش حرف ميزد ، منم با دلايل گوناگون هر دو نفر رو قانع ميکردم که جدايي تنها راه و بهترين راهه ، بعد از يک ساعت گفت و گو قرار شد يک ماه کاملا از هم بيخبر باشيم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاري داشته باشيم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون ميدانستم دوري شبنم ميتونه من رو نابود کنه ، ولي وانمود کردم که من اينطور نميخوام و ميخوام که اين رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم اين تصميم خيلي مفيد و خوبه و بعد از دو ماه ميتونيم رابطه جديدي باهم داشته باشيم ، ديگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوري درد گرفته بود و سرگيجه داشتم ، در همين زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که ميخواست ببينتش ، من که ديگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نميخوام دوستت بياد و ببينمش و اگر اون بياد من ميرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بريم ولي من توان راه رفتن هم نداشتم و ميخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو ديد ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خيابان انقلاب برم ، ولي براي من ديگه هيچي مهم نبود ، وقتي ديدم براش اينقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خيابان کناري برو و با تاکسي به خيابان انقلاب برو و بعد با يک تاکسي ديگه به ميدان فردوسي برو و دوستت رو ببين و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف ميل باطني ازش خدحافظي سردي کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:

آخيش ، همه چيز فعلا تموم شد ، ديگه تنهاي تنها شدم ، ديگه وقتي غصه ميخورم کسي نيست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور ديگه اي نگاه ميکنند ، حتي درختهاي بلند اين خيابان که به خيابان انقلاب ختم ميشه ، چرا بهش گفتم اونطرفي بره ! ، ميتونست از همينجا هم بياد ، بگذار عقب رو نگاهي کنم ، هنوز سر جاش ايستاده بود و نگاهم ميکرد ، چي بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، ديگه هيچکس و نميخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نميرم ، ميرم توي پارک ميخوابم ، نه ، اينطوري که نميشه ، دلم نميخواد ، دل اونم نميخواد ، ولي بايد اينکارو کنيم ، بايد اينطوري نشون بدم ، بايد ديگه هيچ اميدي بينمون نباشه ، دو ماه ديگه که ديدمش درستش ميکنم ، تا دو ماه ديگه من ميميرم ، نه ، يک ماه ديگه که مسيج ها شروع ميشه دوباره زنده ميشم ، زندگي تازه ، الان بايد چيکار کنم

 

منبع:Www.Dastan.Bahar-20.Com


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: